قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
قصاص خواستن. (آنندراج). طلب خون کردن. خونخواهی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) : جهان را عشق عالم سوز اگر بر یکدگر سوزد که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید. صائب (از آنندراج)
نامی است که در ابن الندیم بنقل از جهشیاری به پدر جمشید یعنی ویونگهان میدهد. معرب ویونگهان پدر جمشید. (ابن الندیم، از جهشیاری). رجوع به ویونجهان و ویونگهان شود
نامی است که در ابن الندیم بنقل از جهشیاری به پدر جمشید یعنی ویونگهان میدهد. معرب ویونگهان پدر جمشید. (ابن الندیم، از جهشیاری). رجوع به ویونجهان و ویونگهان شود
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی باختر ماه نشان و 12هزارگزی راه مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی با آب و هوای سردسیری و 816 تن سکنه می باشد. آب از قنات و رود خانه محلی و محصول آن غلات و انگور و قیسی و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی باختر ماه نشان و 12هزارگزی راه مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی با آب و هوای سردسیری و 816 تن سکنه می باشد. آب از قنات و رود خانه محلی و محصول آن غلات و انگور و قیسی و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز: ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان. فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خونفشان برافکند. خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست. خاقانی. آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود. سعدی. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان: خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاری. ، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز: ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان. فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خونفشان برافکند. خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست. خاقانی. آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود. سعدی. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان: خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاری. ، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
ملک یا قوه ای که نضارت و طراوت جهان را دارد. (یادداشت مؤلف) : روزی فرزند بلخی... بصحرا رفته بود، سه مرد دید با هیکلی جسیم و هیبتی عظیم که بهم مناظره میکردند، یکی میگفت که خورۀ جهان بهتر، دیگری میگفت که حافظ عالم برتر، سیم می گفت که قابض ارواح مهیب تر. چون او را از دور دیدند گفتند که او را حاکم کنیم و احکام او را امتثال نماییم. چون نزدیک آمد احوال عرض دادند، جوان جواب داد که نضارت عالم و طراوت جهان دایم نباشد، زمستان از نضرت ذبول یاود و از طراوت هم چنین است از آنکه بعض از جهان خرابست، حراست حارس خرابی را مفید نیست اما جان گیر بهتر است از آنکه در اقطار عالم و هر جای جهان بر جملۀ حیوانات اوامر او نفاذ دارد هیچ حیوانی را از اذعان او اضراب ممکن نگردد. (روضهالعقول)
ملک یا قوه ای که نضارت و طراوت جهان را دارد. (یادداشت مؤلف) : روزی فرزند بلخی... بصحرا رفته بود، سه مرد دید با هیکلی جسیم و هیبتی عظیم که بهم مناظره میکردند، یکی میگفت که خورۀ جهان بهتر، دیگری میگفت که حافظ عالم برتر، سیم می گفت که قابض ارواح مهیب تر. چون او را از دور دیدند گفتند که او را حاکم کنیم و احکام او را امتثال نماییم. چون نزدیک آمد احوال عرض دادند، جوان جواب داد که نضارت عالم و طراوت جهان دایم نباشد، زمستان از نضرت ذبول یاود و از طراوت هم چنین است از آنکه بعض از جهان خرابست، حراست حارس خرابی را مفید نیست اما جان گیر بهتر است از آنکه در اقطار عالم و هر جای جهان بر جملۀ حیوانات اوامر او نفاذ دارد هیچ حیوانی را از اذعان او اضراب ممکن نگردد. (روضهالعقول)